گاهی در زندگی لازم است که آدم پایش را از روی گاز بردارد راهنما بزند آرام بگیرد سمت جاده خاکی، دستی را بکشد پیاده شود و نگاهی به پشت سر بیندازد، به مسیر رفته و ردی که از خودش باقی گذاشته، کمی با خودش خلوت کند و چندین بار از خودش بپرسد: من چه کارهی دنیا بودم؟ وقتم را کجا برای چه گذاشتم؟ آن همه دوستان پر ادعا حالا کجایند؟ چرا برای آدمهایی مُردم که حتی برایم تب نکردند؟ چرا خوبی کردم و بدی دیدم؟ چرا هیچ دلی به دلم راه نداشت؟ چرا اجازه دادم کسانی که لیاقتم را نداشتند بیایند و طعم میوه محبتم را بچشند؟ چرا ماندم جایی که ماندنم بی فایده بود؟ چرا رفتم وقتی ماندنم بی تاثیر نبود؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ و هزار سوال دیگر که در گوشه ی کمدی به نام مغز سالهاست خاک می خورد، آدم باید گاهی دَرِ این کمد را باز کند گرد و خاکش را بگیرد، سپس یکی یکی این سوال ها را بیرون بکشد خوب رویش تمرکز کند، بالا و پایینش کند و جوابش را بیابد!
راستش را بخواهی خیلی از مغزها به خاطر این سوال های روی هم جمع شده و بی جواب اسقاطی شدند. آدم گاهی باید خیلی سوالهای ذهنش را بدون هیچ ترسی جواب بدهد. آدم گاهی باید تکلیفش را با خودش روشن کند. سر فرصت بنشیند رابطه های ناتمامش را تمام کند، حسابش را با خاطراتش صاف کند، خیلی ها را جایگزین کند، خیلی ها را مرور کند و خیلی ها را ندیده داخل سطل زباله بیاندازد بعدش یک لیوان آب خنک بخورد نفس عمیقی بکشد سپس سوار شود و برود پی کارش به این کار میگویند مغز تکانی!
نویسنده : مجید احمدی
1 دیدگاه
خوب بود حسابتو صاف کنی و بعدشم یه آب خنک.البته الان هواسرده یه فنجان چای داغ آتیشی میچسبه.باید توفصلهای متفاوت این قسمت آخرش تغییر کنه😄😄😄.متن زیبایی بود.