عشق واژهی موهومیبیش نیست در شهری که “حافظ” تنها اسم یک خیابان باشد “فردوسی” اسم یک میدان، “خاقانی” اسم یک پل، و مردمش؛ متفکران و ادیبان را به جای کتابخانهها در نقشه بجویند.آه! در شهری که “فرهنگ” از موزهها به سفره خانهها “کتاب” از خانهها به موزهها “مروت” از خاطر به خاطرهها و “محبت” از قلبها به دیار باقی کوچ کرده است و انسانها؛ با واحد پول ارزش گذاری میشوند تعجبی ندارد که عشق از یاد برود.در شهری که مرد فتحهاش را به ضمه داده است و زن سکوت برهنه ای است در برابر فریاد بیپولی، چه طنز تلخی میشود جوانمردی وقتی همه قاضیاند و هیچکس محکوم نیست.
در شهری که آدم هایش فحاشی کردن را به نعره شیر تشبیه کردهاند و در مقابل خشم، ادب را ذبح میکنند تا آب و هوای انسانیت سمیتر از همیشه شود چقدر سخت است زندگی؛ برای انسانی که در وجودش نهال ادبیات را کاشته است. من از برگریزان درختان شهر میترسم از بادهای هرزه که در شهر میچرند از گلبرگهای سرخ با ریشههای خشک از انتهای فصلهای داستان زندگی؛ لطفا سکوت نکن بگو که زمستان آخرین فصل سال نیست…
نویسنده: مجید احمدی
1 دیدگاه
در آن شهری که مردانش عصا از کـور میدزدند
همان شهری که اشـک از چشم، کفن از گور میدزدند
در آن شهری که خنجـر دسته خـود نیز می برد
همان جایی که پشت از دشنـه خون ریز میدزدند
در آن شهری که مردانش همه لال و زنان کورند
همان شهـری که از بلبـل، دَم آواز میدزدند
در آن شهری که نفرت را به جای عشق میخواهند
همانجایی که نور از چشـم و عقل از مغز میدزدند
در آن شهری که پروانه به جای شمع میسوزد
همان شهـری که آتـش را ز اشک شمـع میدزدند
در آن شهری که زنده مرده و مرده بُـوَد زنده
همان جایی که روح از تن و تن از روح میدزدند
در آن شهری که کافر مؤمن و مؤمن شود کافر
همان جایی که مُهـر از جانماز باز میدزدند
در آن شهری که سگها معرفت از گربه آمـوزند
همان شهری که سگها بـره را از گـرگ میدزدند
در آن شهری که چشم خفتـه از بیـدار بیناتر
همان جایی که غـم از سینـه غـم ساز میدزدند
من از خوش باوری آنجـا محبت جستجـو کـردم
در آن شهری که فریاد از دهان باز میدزدند
در آن شهری که مردانش عصا از کور میدزدند…
من از خوش باوری آنجا محبت جستجو کردم…