و سکوت آخرین سنگرِ من بود وقتی ارتشِ سیاهِ مژه هایت رو به روی چشمانِ کشور بیدفاعِ من شمشیر میزدند تا اینکه تو فاتحِ این سرزمینِ بیامپراطور باشی!
اما بیخبر بودی من در آخرین سنگرِ خود پرچمِ سفید به دست، با شوقی بیانتها ویرانیِ حریمِ فرمانرواییِ خویش را به تماشا نشستم؛ آری من، منِ مغرور برای اولین بار پیروزی را در شکست دیدم و فهمیدم عشق میتواند فلسفهی همه چیز را تغییر دهد اصلا عشق میتواند خود یک فلسفهی دیگری باشد برای تک تک تعبیرها!
خود را سپردم به تو چنان که برگ خود را به باد، چنان که شعر خود را به یاد و تو را خواستم برای کشوری که زخمیِ هجومِ پی در پیِ ناکسان بود، کشوری که از دیرباز بارها و بارها به یغما رفته بود و تو را پذیرفتم برای کشور جنگ زده ام! من وطن فروش نبودم، من میدانستم تو این سرزمینِ ویرانه را روزی آباد خواهی کرد پس مردانه باش که تا ابد امپراطورِ زیبای سرزمینم تویی!
نویسنده: مجید احمدی